طلسم شب

کی میاد با هم بریم خورشید و پیدا بکنیم
بیاریم تو شهر و نادونا رو رسوا بکنیم
بشکنیم طلسم شب رو خصم تاریکی بشیم
همدم نور و همسایه خورشید به نزدیکی بشیم
می دونین که خورشید و کی برده از تو شهر ما ؟
دشمنانی که می خوان با روشنایی قهر ما
تا نتونیم ببینیم چهره ی واقعی زندگی رو
توی تاریکی افتاده به سر حالت بندگی رو
می دونن اگه تاریکی بره مشت اونا وا می شه
چهره ی پلیدشون دیگه خوب رسوا می شه
خورشید و تا می تونن پیش ما بد می کنن
توی تاریکی ما رو واسه هم سد می کنن
اما دیگه نمیشه ، دوره ی تباهی ها تموم شده
عصر روشنگریه ، دوره ی سیاهی ها تموم شده
دیگه هر چی بکنن نمی تونن سد راه ما بشن
خورشید و بد بکنن تا ابد سد ماه ما بشن
آخه ما مصممیم که دیگه خورشید و پیدا بکنیم
بیاریم تو شهر و تاریکی رو رسوا بکنیم

قاصدک

رسان ای قاصدک ، پیغام جانم
به زیبا دختر شیرین زبانم
بگو مهرت به جانم لانه کرده
فراقت روزگارم تیره کرده
بگو گرچه شبان ما سیاهست
قوی کن دل ، سحر دیگر به راهست
نوشتی ، خیره بر راهم نشستی
بدین نامه وجودم را شکستی
به قلب پاکت ای فرزانه یارم
که من هم حسرت دیدار دارم
خدا آگه به این اندوه رازست
خودش هم درد ما را چاره سازست
به امیدی که بینم روی تاکت
به ایزد می سپارم قلب پاکت

نگاه

رخنه در ایمان ما دارد ، نگاه
هم دل و هم جان ما خواهد ، نگاه
راز این شوریده ی آشفته حال
من ندانم از کجا خواند ، نگاه
یاد او روح و روان عاشقست
دل فقط داند چه ها دارد ، نگاه ؟
تا برد ما را به صحرای جنون
یکّه و مستانه می تازد ، نگاه
بودنش کوتاه و اوصافش بلند
در دو جمله کی رسا باشد ، نگاه ؟
مستی صد جام می آرد به جان
ساقی بی باده را ماند ، نگاه
برق او خورشید و قهرش ظلمتست
کور نابینا کجا داند ، نگاه ؟

جاه ما

در این شب سیاه ما
که رخ گرفته ماه ما
سحر بیا ، سپیده زن
به شام بی پگاه ما
که آه و درد و گریه ها
به جان بُوَد گواه ما
وفای ما به روزگار
شده بساط آه ما
دَرا زنند به دیر و غیر
که عشق ما گناه ما
غم مقام و جاه و مال
به راه ماست ، چاه ما
قسم به پیر میکده
که کوی اوست ، راه ما
دلا ! به عشق خود بسوز
که سوز تست ، جاه ما

پریشونی

رسان ای قاصدک ، پیغام جانم
به زیبا دختر شیرین زبانم
بگو مهرت به جانم لانه کرده
فراقت روزگارم تیره کرده
بگو گرچه شبان ما سیاهست
قوی کن دل ، سحر دیگر به راهست
نوشتی ، خیره بر راهم نشستی
بدین نامه وجودم را شکستی
به قلب پاکت ای فرزانه یارم
که من هم حسرت دیدار دارم
خدا آگه به این اندوه رازست
خودش هم درد ما را چاره سازست
به امیدی که بینم روی تاکت
به ایزد می سپارم قلب پاکت
خاری زدل کشیدن
از گِل به دل رسیدن
پنهای شب دریدن
سوسو کنان و سوزان
در نور حق دویدن
چون صبح از لج شب
ناز بتان خریدن
مست از شراب عشق و
با پای سر دویدن
چون حافظ از فراقی چ
زهری به جان چشیدن
سهلست ، گر توانی
خاری زدل کشیدن